سید علیرضا میرشریفی را یک سال و نیم، بیشتر نیست که از نزدیک می شناسم. اوایل مُردادماه سال89 بود. تازه، فعالیت خود را به عنوان مشاور هیات مدیره کانون سردفتران و دفتریاران در امور رسانه ای و روابط عمومی آغازکرده بودم. اوج بُحران نقل و انتقال خودرو بود و همه چیز در نهایتِ دشواری و مراعات.البته از او به نیکی زیاد شنیده بودم به ویژه که در قضیه افزایش غیرقانونی دفاتر اسناد رسمی در چند سال پیش از آن، در اعتراض استعفا کرده بود و این قانون گرائی و عدم دلبستگی اش به میز و حمایتش از یک تاسیس حقوقی و در عین حال مردمیِ80 ساله، در روزگاری که این خصوصیات به «کیمیا» تبدیل شده برایم حتی عجیب به نظرمی رسید تا اینکه از نزدیک با او آشنا شدم.به همراه آقایان احمدعلی سیروس و علیرضا سلیمی که در قضیه نقل و انتقال خودرو و مباحث رسانه ای و فعالیت های روابط عمومی مربوط به آن یک مثلث را تشکیل داده بودیم، بیست دقیقه ای وقت گرفتیم تا برخی راهبُردها، برنامه ها و روش های پیش بینی شده مان را در آن قضیه با ایشان درمیان گذاشته و به نقد و نظر بگذاریم و دیدگاههایمان به هم نزدیک شود.

آن روزها، هر ساعتش بر ما یک روز می گذشت از بس که همه چیز علیه مان بود و «تک روی» می توانست اوضاع را از این که هست بدتر کند.کانون، با هشتاد سال قدمت در معرض تعرض قرارگرفته بود و می بایست سعی کنیم تا خطائی سرنزند.برنامه ای مُدوَّن تهیه کرده بودیم تا در آن بیست دقیقه ارائه کرده و بازتاب بگیریم. سیّد جلیل القدر، زمانی که وقت بیست دقیقه مان روبه پایان بود یکی- دو جلسه اش را به سختی و با عذرخواهی های زیاد جابه جا کرد و جلسه را ادامه داد و با علاقه به حرف هایمان گوش داد و در نهایت پس از یک ساعت و چهل دقیقه، نخستین جلسه مان با معاون امور اسناد سازمان ثبت اسناد و املاک کشور به پایان رسید.

از اتاق میرشریفی که بیرون آمدم خیلی خوشحال بودم که برنامه ای مطالعه شده و اصولی را تهیه کرده بودیم، او چنان با دقت آن را خواند و گاه چنان متواضعانه پرسش کرد و گاه چنان مسلّط و زیرکانه سئوالاتی پرسید که اگر کمی- حتی کمی- لغزش در برنامه بود نمایان می شد. مسئولیت پذیری و دلسوزی اش در آن جلسه، از سئوالاتی که می پرسید و نظرات اصلاحی که داد و همفکری جدی اش برایم مُحرز شد. بسیار به ما روحیه داد و تا آخر، پایِ کار بود و به پیشنهاد او قرارشد این جلسات تقریبا هر ماه یک بار و هر بار به همان کیفیت برگزار شود و شد.برایم جالب بود، حمایت معنوی اش از سردفتری و سند رسمی. یک سال بعد(تیرماه سال90)که با او گفتگوئی اختصاصی برای ضمیمه ماهنامه کانون داشتم، توانستم از نگاه مترقی اش پرده بردارم به ویژه آنجا که از سردفتران اسناد رسمی به عنوان«نگهبان قلعه صلح» یادکرد و از امیدها و دغدغه ها و نگرانی هایش برای آینده دفاتر اسناد رسمی گفت.

در هرحال، سال هاست که به عنوان یک روزنامه نگار از لزوم توجه به سرمایه های انسانی و فکری کشورمان نوشته ام و بازهم استدلال خواهم کرد و در این مسیر قلم خواهم زد و فعالیت خواهم کرد.اما اینک که سازمان ثبت اسناد و املاک کشور از این مدیرِ باصداقت بی بهره شده، قصدم این نیست که از او قهرمان بسازم یا از آوار و ناامیدی در رفتنش بگویم،که به نظرم همانقدر که یک تجلیل باشکوه از او ضروری است، قهرمان سازی از او نیز یک آسیب می تواند باشد.این میراب زادۀ کوچک، به قرینۀ حمایت های ارزنده ای که طی دو سال گذشته از دکتر تویسرکانی در جهت ارتقای جایگاه نهاد دفاتر اسناد رسمی و سند رسمی دیده، امید نزدیک به یقین دارد که انتخاب شایسته ای همچون میرشریفی در انتظار جامعۀ فرهیختۀ سردفتری و جامعۀ دلسوز حقوقی کشور است اما این انتخاب هرکه باشد، پا جای پای مردی می گذارد که همیشه شخصیت حقیقی اش بر حقوقی اش غلبه داشت و تواضع و وقار، همنشین همیشگی اتاقش در طبقه هفتم سازمان ثبت اسناد و املاک کشور بود.

«خُرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد».